آرین آرین ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

بنده ی سفارشی

یک ونیم سال به شیرینی عسل 2

به اسم خدا عزیز دلم خیلی غصه می خورم که دیردیر به وبلاگت سر میزنم دلم میخواد لحظه به لحظه ی خوشبختی رو که خدا بواسطه ی تو طعم شیرنشو به من میچشونه اینجا ثبت کنم.همه دلبریهاتو همه ادا اصول شیرینتو...متاسفم که وقت کم میارم.ازت ممنونم به خاطر همه ی وقتایی که میای بغلم میکنی واون لذت وصف نشدنیو بهم هدیه میدی دوست دارم عزیزم خیلی زیاد تو این عکس تقریبا 5 ماهه ای تازه به کمک عروسکات تونستی بشینی آرین گلم این عکسو تقریبا 6یا7 ماهگیت گرفتم اون موقع ها هر شب تا ساعت 3ونیم بیدار بودی رکوردت 5صبح بود ولی حالا میدونم که من بلد نبودم بخوابونمت.تو این عکسم ساعت3س تو این عکس نه ماهته و حسابی آقا شدی و خودت نشستی   ...
19 دی 1391

یک ونیم سال به شیرینی عسل1

به نام خدا آرین شیرینم یک ونیم سال از وقتی که قدم تو دنیای من و بابا گذاشتی و با خودت یه دنیا دلخوشی وخوشبختی آوردی میگذره دلم میخواد یه بار دیگه این روزای قشنگو با هم مرور کنیم.بهتره هرچه زود تر شروع کنیم تا تو از خواب بیدار نشدی.... این اولین عکست بعد از فرودت از بهشت به دنیای خاکی ماست که بابا از مانیتور بیمارستان گرفته.اون موقع هنوز چشمای من به ذیدن روی ماهت روشن نشده بود این عکسم واسه اولین باریه که دیدمت و همه ی دردام فرامشم شد آخ خ خ خ که چقد عاشقتم یادم میاد که اون روزا با بابا تورو میذاشتیم جلومون همین طور با دقت نیگات میکردیم سیرمونی نداشتیم که! یادمه اون موقع پات تا زانو تو دهن بابات جا میشد اونقدر آرومو بی سر ...
19 دی 1391

مادر=نگران

  به نام خدا اولین باری که چشمام به روی ماهت روشن شد تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من تا حالا کسی رو دوست نداشتم!اون قدر دوستت داشتم که احساس ترس می کردم.وحشت داشتم از اینکه یه لحظه نگاهمو ازت بردارم.منتظر بودم که این حس بگذره  مدام از مامانم میپرسیدم که این طبیعیه؟مادرم لبخند میزد میگفت آره ولی نمیگذشت .یادمه تا صبح چشم رو هم نذاشتم تا صبح آیت الکرسی و چاهار قل و ون یکاد می خوندمو فوت میکردم رو صورتت اون حس نه تنها هیچ وقت کمرنگ تر نشد بلکه لحظه به لحظه بیشتر شد تنها اتفاقی که افتاد این بود که من بهش عادت کردم! اما یه قولی دادم به خودم اونم اینکه نذارم نگرانی هام مانع بشه از اینکه تو اون چیری که قراره بشی نشی واین...
4 دی 1391

یلدای برفی

عزیز دلم آرین گلم امشب شب یلداست.یه شب خیلی قشنگو برفی. خیلی سال بود که دیگه برف به این زیادی نداشتتیم.همیشه موقع بارندگی یه احساس خیلی خوبی دارم فکر میکنم خدا داره آدمارو می بخشه. امشب خونه مامان نازی مهمون بودیم یه شام خوشمزه دست پخت مامان نازی بعدشم بساط پشمکو حلوا و هندونه.توام کلی کیف کردی.جا داره خدا رو واسه خاطر این نعمت بزرگو این خونواده ی صمیمی و گرم شکر بگیم. راستی الان که ساعت یه ربع به دوئه بیست ویک دسامبره.روزی که از یه سال قبل شایعه کردن روز قیامته. یه قوم وحشی 5000سال پیش یه چیزی گفته حالا همه باور کردن اون وقت قربونش برم خدا اینهمه تو قرآن و تورات و انجیل گفته وقتشو جز من هیچکی نمیدونه اونوقت کسی باور نمیکنه.خدایا و...
1 دی 1391
1